بیا بخندیم...
بیا بخندیم به دنیا... به دنیایی که هر روز دلتنگمان میکند... دنیایی که هر لحظه به بغض گلویمان بیاحترامی میکند... به جایی که غروبها را پتک میکند و بر سر اشک خاک گرفته در گوشه چشممان میکوبد... مگر قرار است چند بار طلوع بیریای خورشید را ببینیم. مگر قرار است چندبار رنگ بیباک مهتاب را سیاحت کنیم. مگر چند بار دیگر عطر چمن ریههایمان را پر میکند. بیا شجاعانه برقصیم زیر بارانی که در تلاش است سیاهی طالعمان را پاک کند... بیا من و تو،کوچههای خیس را با هم طی کنیم و در چالههای کوچک آب شوق کبوتر بنشانیم. بیا شروع کنیم... چای خندیدن با تو... جرعه زندگانی با من... آزا...